شنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۵

چند سوال

بعضی وقتها به این فکر میکتم که
چرا بعضی ها باید آنقدر تو زندگی دوندگی کنند و بعضیها نه ؟
چرا آنهائی که میدوند هرچی بیشتر بدوند باز کمه ولی اونهائی که نباید بدوند هرچی هم ندوند زیاده؟

آدم تا بار مسئولیتی روی دوشش نیافته نمیفهمه که چرا وقتی بچه بودیم پدر که می آمد خانه حوصله بازی نداره . چرا بزرگترها کلاً کم حوصله هستند. و تا وقتی هم که با یک بچه کوچیک سروکله نزنی نمی فهمی که قبلاً بقیه چی کشیدند باهات سروکله بزنند. کلاً طبیعت آدمیزاده که تا به سرش نیاد متوجه نمیشه قبلی هائی که به سرشون اومده چی میگفتند
وقتی هم که مسئولیت یک کارخانه را اونهم بسمت مدیرعاملی میگرفتم اصلاً بمغزم خطور نمیکرد دارم قدم به چه دنیائی میذارم هریکه از دور میبینه میگن بابا طرف مدیرعامله دلش هم خوشه پولم که اورت هست و دیگه هیچی کم نداره. ولی نمیدونید که تحمل همچین باری چقدر روی دوشت سنگینی میکنه چطور شب تا صبح خوابت نمیبره که اگه فلان بار فلان جور نشه چه جور باید جواب زندگی کارگر و کارمندی که چشمشون به تو است را بدی. حالا بماند که خودت را براشون بکشی ، انگشت را عسل بزاری دهنوشن بخورن هم آخر گازت میگیرین ولی من میزارم به قوای کم تحلیل محیط پیرامون.
اصلاً متوجه نیستند که چرا من با 27 سال سن همش دنبال سیاست دنیام بجای فکر ازدواج. متوجه نیست که همین توافقهائی که تو این گوشه اون گوشه دنیا اتفاق میافته سرنوشتشون رو عوض میکنه
فقط یک چیز کمی آرومم میکنه اونم عکسه دیدنش ، گرفتنش


پنجشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۵

افتتاحیه


بالاخره نمیدونم چه جوری شد که این جوری شد یه دفعه رفتم قاطی جماعت وبلاگ نویس
فکر هم نکنم همچین از پس این کار بر بیام ولی تمام تلاشم را میکن چیز خوبی از کار در بیاد
حالا هم برای اینکه ثابت کنم اینکاره نیستم الان وسط کار باید برم دنبال یکسری کار پس فعلاً باشه تا بعد.