یکشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۵



چند تا تعطیلی پشت هم و یکسری مسائل دیگه باعث شد که امروز یک مقدار سرحال باشم و دوربین را دست بگیرم
عکسی هم که میبینید از دست پختهای امروز منه
چند تا عکس گرفتم که خودم دوستشون دارم

امروز داشتم فکر میکردم به زندگی
اینکه من کجا را دوست دارم زندگی کنم
چه جوری دوست دارم زندگی کنم
و برای زندگی چه کار کنم
از همه مهمتر با چه کسی دوست دارم زندگی کنم

تمام دانسته های خودم را از زندگی در آمریکا، کانادا، استرالیا و اروپا را کنار هم گذاشتم
زندگی در ایران را هم که خودم دارم میبینم
خیلی ته ذهنم گشتم دنبال زندگی که دوست دارم داشته باشم
در سفر تایلندم وقتی که برای غواصی سوار کشتی بودیم و داشتیم وسط دریا میرفتیم
با مربی غواصیم که یک پسر انگلیسی هم سن و سال خودم بود (راستی کمک مربی هم یک دختر خوشگل آلمانی بود) صحبت میکردم
از زندگیش میپرسیدم
وضعیت درآمدش
جوابی بهم داد که واقعاً تکون خوردم
باعث شد متوجه چیزی بشوم که تا حالا بهش دقت نکرده بودم و اساساً دلیل این گه گیجه فلسفی من هم همون جواب بود
گفت که فعلاً اینجا مربی غواصی هستم . درآمد زیادی ندارم شاید در حد خورد و خوراک و خانه و خلاصه مواد اولیه زندگی. ولی اینجا هستم و این کار را میکنم چون اینجا را دوست دارم و از کاری که انجام میدم لذت میبرم عاشق غواصی هستم هر وقت که خواستم ازدواج کنم میرم دنبال یک کار پردرآمد تر
همین
انگار برق سه فاز من را گرفت
واقعاً ما تمام عمرمون را برای ساختن آینده که معلوم نیست شروعش از کی حساب میشه میریزم دور
تا بچه هستی که هیچی
بعد که از آب و گل در میای میفتی دنبال ساختن آینده که میخوام متاهل باشم باید یک پشتوانه داشته باشم
ازدواج میکنی همش دنبال میزان کردن دخل و خرج و آماده سازی زمینه حضور بچه
بچه دار میشی دنبال برآورده کردن نیازهای بچه
بچه بزرگ میشه مشکلات هم بزرگ میشه پس باید بیشتر زور بزنی
بچه ازدواج میکنه نوه دار میشی بچه میاد نوه را میندازه سرت که همون راهی را که رفتی بره

حالا این وسط کی برای خودت زندگی کردی
شاید در کل چند ساعتی را که کار مورد علاقت را انجام دادی
یا سفری که خودت رفتی برای خودت و تنها با خودت

در نهایتش پول دار یا بی پول اصل قضیه زیاد فرقی نمیکنه
چون آخرش را نگاه کنی تقریباً همه این راه را میروند
پول فقط باعث تاخیر در شروع این دور باطل میشه

حالا میگن چه بی رحمی ولی قبول کنید که مثلاً یک سفر توریستی در سن 25 به مثلاً سنت پطرزبورگ با همان سفر در 85 سالگی یکی نیست
در سن 25 همچین سفری کمکت میکنه به انتخاب راه زندگی ولی در 85 (تازه اگه آنقدر خوش شانس باشی که این همه درد و مرض یکی یقت را نچسبه) چه چیزی از این سفر ممکنه گیرت بیاد
قول میدم که هر کسی توی آن سن میره افسوس جوانی از دست رفته را میخوره
حتی سفری مثل حج که همه میزارن کارهاشون را که کردن بعد میرن که چی مثلاً فکر میکنید عاقلانه است که یکی بیاد حاصل یک عمر خطا را آخر عمرش با چند تا سفر حج و سفره و نذری پاک کنه
اصلاً فکر میکنید منطقیه که همچنین چیزی اتفاق بیافته؟

حالا صحبت سر این بود که من به چه نتیجه ای رسیدم
کلاً من آدمی هستم که به شهرت علاقه ندارم چون خلوت خودم و ساعتی که دوست دارم تنها باشم و شناخته نشوم را با هیچ چیز عوض نمیکنم (یکبار بخاطر کارم در تلوزیون مصاحبه داشتم هنوزم که هنوزه یکی منو میبینه میگه به تو همونی که تو تلوزیون دیدمت)، نه اینکه قضیه گربه و گوشت باشه ها چند سال پیش این را تجربه کردم سنگین مطمئن شدم اون چیزی نیست که میخواهم
اگر آدرس بدم حتماً به شما ثابت میشه ولی ولش کنید به حال خودش

باید اعتراف کنم که پول را دوست دارم هم درآوردنش را و هم خرج کردنش را ولی اجازه بدهید همین تجربه نصفه نیمه خودم را بشما بگم
این که میگم نه نصحیته و نه تکرار حرفهای شنیده
پول برای شما ممکنه اسباب آسایش فراهم کنه
خونه خوب، ماشین خوب خلاصه همه چیز
ولی چیزی را از شما میگیره که فکرش را هم نمیکنید و تا وقتی باشه اون یکی نیست
آرامش
به باد میده آرامشتون را
وامونده هم وقتی میفهمی که حداقل از آخرین خاطرت مربوط به آرامش یک 20 سال گذشته
نیاز به اون هم که ماشاالله تمومی نداره
بقول این شعرای پشت کامیونی که گفته
گشتم نبود نگرد نیست

حالا اینم بگم برم سر اصل قضیه که دوساعته دارم آماده سازی میکنم
در بخش مربوط به روابط انسانی و احساس هم شدیداً مطیع عقل و منطق هستم
خوب طبیعیه از اونجائی که این دوتا در تضاد کامل هستند میشه فهمید که دوست خوب میشم ولی راحت صمیمی نمیشم
تا حالا با هیچ دوستی بهم خورده ایی در بخش دوستیم نداشتم در این رابطه با هیچ کس هم دعوا نکردم
نتیجه دیگه اینکه کلی بخش احساس باید خودشو بکشه تا من عاشق بشم
البته بی سابقه هم نیست که قدمتش بر میگرده به دوران قدیم آخرش را هم اگه میخواهید بدونید بعداً میگم چی شد
ولی از اونجائی هم که خودم را میشناسم عاشق نمیشم نمیشم آمــــا وقتی بشم بدجوری میشم برای همین از این بابت از خودم میترسم (تجربه داشتم)

خلاصه اینکه داشتم فکر میکردم به یک زندگی آروم دور از هیاهو یکجای دنج و ساکت و خوب با امکانات منطقی زندگی و تمدن در نزدیکی طبیعت
بیخود فکر ایران نکنید که امکانات منطقی زندگی جائی هست که نه دنجه نه آروم جای آروم هم باید به روش انسانهای اولیه زندگی کنی

از این قسمت به بعد حتماً قسمت مربوط به تخیل را راه اندازی کنید
یک جای گرم و استوائی (اگر هم دوست ندارید یک جای سرد پر برف مثل آلپ) از این جهت که هوا هم آروم باشه و تکلیفت را باهش بدونی
هی فصل عوض نشه تو متوجه گذر عمر بشی
کنار دریا
یک جای تفریحی که توریست میره (گفتم که آدم واقع بینی هستم ، فکر نکنید میگم مثل رابینسون کروزه وسط یک جزیره تنها) یک رستوران کوچیک (بالاخره تو غار هم که باش پول لازمه تو دنیای امروز) داشته باشی
یک خانه با حال نقلی کنار ساحل (این یکی دیگه دور تر از تمدن باشه قابل قبوله)
وقتی بر میگردی خونه یک آ....و تگری باز کنی بشینی تو بالکن غروب خورشید را نگاه کنی (البته با عشق مربوطه)
ماشین هم یک جیپ جمع جور (مدلش پائین هم بود قابل قبوله)
هر وقت خواستی خرت و پرت ها را جمع کنی بریزی داخلش بری وسط جنگل عکاسی( غواصی که جای خود داره)
هفته ای یکدفعه بری مرکز شهر خرید مایحتاج
به دور از این باید ها و نباید ها
اما و اگه
چرا رفتی؟ چرا گفتی؟ کجا بودی؟

بابک خوب میدونه من چی میگم
اطمینان دارم

حالا آن قسمت تاجر صفت ذهنم هی داره میگه رستوران کوچیک چیه یک هتل بزرگ و لوکس
ویلا کنار دریا
ماشین هم رنج رور آخرین مدل
هفته یکدفعه بری پاریس خرید

من بدخت را بگو که دوتا نیمه شخصیتم چقدر باهم تفاهم دارند