یکشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۵


هر دفعه که تلاش میکنم افکارم را متمرکز کنم همیشه هست چیزی که تمرکزم را برهم بزنه

احتمالاً ایراد از تمرکزم هست نه اون چیزی که برهمش میزنه

بعضی وقتها حس میکنم حرارت مغزم به علت انجام چند پردازش همزمان بسیار بالا میره


یک دودلی و ترسی که از قدیم با من بود دوباره بسراغم آمده

درباره انجام دوباره کاری که یکبار نتیجه نداشته

ولی خوب نمیشود راحت از کنارش گذشت

قبل از اولین تلاش نگرانی از درست بودن این تلاش و موفقیت یا عدم موفقیت بود

اینبار نگرانی صدباره از درست بودن نفس کار و ترس از عدم موفقیت مجدد

هنوز نمیدونم اساساً این همان تصمیمیه که باید بگیرم برای آینده یا باید صبر کرد

تصمیم درسته یا غلط

اگر غلط باشه چطور ممکنه مسیر زندگیم عوض بشه

بیشتر از اینکه از عدم موفقیت ترس داشته باشم از موفقیت ترس دارم در این کار

عصابم خط خطی شده

نمیدونم چیکار باید کرد در چنین موقعیتی

نمیشه حداقل از کسی مشورت گرفت

احساس میکنم تنها در یک اقیانوس طوفانی به یک تخته پاره آویزونم و ول میچرخم و هنوز نمیتونم تصمیم بگیرم به کدام سمت باید حرکت کنم

آنهم در اقیانوسی که ارتفاع موجهاش نمیگذاره یک قدم بیشتر جلوی خودم را ببینم

گاهی فکر میکنم چقدر خوب بود انسان میتوانست فقط یکبار نیم نگاهی به آینده خودش بندازه

سیاست ولش کن خدا بزرگه هم اینجا جواب نمیده

چون دیگه حس میکنی داری وقت تلف میکنی تو این دریا

منتظر یک کشتی نجات موندن کار بیخوده

باید تصمیم بگیره به یک طرف دست و پا بزنی

یا از ساحل آرامش چنان دور میشی که با قایق موتوری هم نمیتونی برگردی یا هم میری سمت آن ساحل آرامش که دوست داری از گرمای آفتابش لذت ببری

تا آخر عمر که نمیشه وسط این دریا موند هی با موج بالا و پائین رفت، به هر تخته پاره ائی دست انداخت ،هی بخود بگی تا ببینم چی پیش میاد

دوست داری وقتی دوباره به این دریای طوفانی بزنی که اسباب آرامش عزیزترین ها را فراهم کنی

الان بدون عزیزترین ها وسط این دریاهه گیر کردم نه میدونم راه خروج کدوم وره ، نه میدونم واقعاً کسی را که پیش رو دارم کسی هست که ارزش دوباره به دریا زدن را داره،نه از این دریا لذت میبرم ، نه شجاعت شنا به هیچ سمتی را دارم

حس میکنم فقط تمامی تلاشم برای رفتن روی نوک بلندترین موجی که در اطرافم میبینم هست. رفتن روی جائی که میدونم همیشه بلندترین نیست

جائی که با رفتن بر روی آن تازه میفهمم چقدر جاهای بلندتر هم بود و من ندیدم

شاید میخوام از روی بلندی بینم میتونم ساحل آرامشم را پیدا کنم

جائی که بتونم پشت هرچیزی که پیش روم هست را ببینم

چقدر دوران کودکی خوب بود

دوران مدرسه

دورانی که روز شماری میکردیم تموم بشه تا دیگه مثل فلانی مجبور نباشیم هرروز بریم مدرسه

دورانی که بزرگترین تلاشمون راضی کردن مادر پدر به خریدن فلان اسباب بازی بود

دورانی که همه چیز یواشکی بود وای اگه مامان بفهمه من با این دختره دوستم میریم بیرون حسابم رسیدست

یواشکی ماشین را برداریم بریم بگردیم

یواشکی شب امتحان بشینیم فیلم ببینیم

چقدر مهیج بود

حالا میفهمم که همه اون کارها بخاطر لذت هیجانش بود نه خود اون کار

الان نه با دختر دوست بودن کاری عجیبیه نه رانندگی کردن کار همچین خوش آیندی



باید تصمیم بگیرم

باید شنا کنم

کسی نمیدونه ساحل من کدام وره؟

هیچ نظری موجود نیست: