جمعه، دی ۲۹، ۱۳۸۵



الان داشتم با یک دوستی در مورد کارهایی که در سالیان پیش در اوج شور و نشاط جوانی انجام میدادم او هم در عجب از کارهایی که کرده ام و اینکه اصلاً به من نمیاد از این شر بازی ها در بیارم

گفتم که اینها که گفتم مربوط به گذشته بود سن که بالا میره آدم هم آروم میشه هم محطاط (درسته اینجوری؟) گفت که ای بابا همچین میگی انگار 40 سالته

گفتم و میگم که

نه اینجوری میگم شرایط را از دریچه دید یک نفر که در چند قدمی 30 سالگیه

از منظر من اینجا که ایستادم مثل آخرین روزه بهار میمونه

یعنی اینکه میدونی از اینجا به بعد ممکنه خیلی اتفاقات خوب بیافته یا خیلی پیش آمد های خوب در انتظارت باشه ولی نکته اصلی اینه که از اونجا به بعد طول روزها داره کوتاه و کوتاه تر میشه

از قسمت مربوط به عقل و تجربه که بگذریم دیگه همه چی یا کم میشه یا ضعیف مطمئناً هیچی از اینجا به بعد بهتر نمیشه ممکنه تا 40 یا 50 این مساله سرعت زیاد چشمگیری نداشته باشه ولی یقیناً سن 30 شروعه این جریانه

از اینجا به بعد است که خیلی از چیزهای را که قبلاً در موردش شنیدی ولی هیچ وقت بطور ملموس تجربه اش نکردی تجربه میکنی

شب بیخوابی ؟ یعنی چی من هنوز سرم به بالشت نرسیده خوابم

غذای سنگین؟ به من دوتا همبرگر دبل را راحت میزنم تو رگ

خستگی ؟ من برات 5 ساعت پیدا روی میکنم تو کوه

رانندگی ؟ من 24 ساعت هم رانندگی کنم خسته نمیشم


میفهمی وقتی پدرت که بغل دست تو ماشین مینشست و چپ چپ نگاهت میکرد که چرا اینجور رانندگی میکنی؟ چرا تند میری؟ چرا آنقدر سعی میکنی روی همه رو تو رانندگی کم کنی

چی میدید و چی حس میکرد


بدتر از همه اینکه دیگه تقریباً قبل از انجام هر کاری فکر میکنی

دوران پایان ولش کن و بیخیالش و به تخ...ت بازی

جائی که دیگه بادیدن هر کسی دنبال قیافه و دک و پوز طرف نیستی و فقط تو کل وجودش داری دنبال یک سر نخ میگردی که راه پیدا کنی به افکارش، به درونش به اون چیزی که تقریباً مطمئنی اون چیزی نیست که داره نشونت میده

جائی که تو کلماتی که میشنوی داری دنبال معنی واقعیشون میگردی نه اون چیزی که به نظر میرسه


یواش یواش میفهمی معنی جنگ کلامی رو جنگی که در اون دوتا دوست در حالیکه باهم نشسته اند و مثلاً خوش میگذرانند سخت ترین ضربه ها رو سعی میکنند به هم بزنند

با موارد مصلحتی آشنا میشی بطور کامل و میبینی که چطور روزانه در مورد خودت بکار گرفته میشده و تو نمیفهمیدی و یاد میگیری که بکار بگیری موارد مصلحتی را مثل: دروغ، خنده، دوستی ، ازدواج ، شادی وهزار تا چیز مصلحتی دیگه

هر کدام کاربردی داره مطمئناً

دیگه کمتر داد و بیداد راه میندازی سر چیزی

یا کلاً کوتاه میای یا دست ابزاری های ضربه زدن جدید که تازه در اختیار گرفتی میشی


شاید همه اینها به این خاطره که احساس ضعف میکنی

الان که نمیتونم با مشت بزنم صورت یارو یه چیزی بهش میگم که تا هفت تا جد اینوری و اونوریش تو گور ویبره بزنن

الان اگه رفلکس نشون بدم این میره فلان جا فلان کار را میکنه ولی من میرم پیش فلانی بهش میگم که فلانی گفت فلان اونم شاکی میشه، فلان فلانی را فلان میکنه منم جیگرم حال میاد


اینجور که به نظر میاد 30 یک مرز مهم تو زندگی مردهاست البته خود 30 رو نمیگم ها ولی همین حوالی دیر و زود داره سوخت و سوز نداره

به این قطاری که سوارشی و داره با سرعت میره فکر میکنم

صدای تیک تیک ساعت حالم را بهم میزنه جدیداً

کلی کار دارم که باید انجام بدهم هزارتا اداره و سازمان و بانک و غیره باید بروم با هزار نفر باید سرو کله بزنم

پس کی باید زندگی کرد

کی باید کاری را کرد که دوست داری

همون ساعتهای تعطیلی کار، اون هم نه بخاطر استراحت تو بلکه بخاطر استراحت اونایکه باهاشون کار داری
خلاصه تا نرسی به اینجا نخواهی فهمید و اونهای که رسیدن احتمالاً میدونن چی میگم




۱ نظر:

ناشناس گفت...

سلام.
جانا سخن از زبان ما می گویی.
وقتی به تک تک جملات شما فکر می کنم می بینم من هم دنبال همین سرنخ ها هستم. دنبال یک اتم معرفت ... دوستی ناب... بدون بازیگری و ماسک و قالب....