سه‌شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۵


امروز از اون روزها بود ها
از صبح که از خواب پاشی با اوقات تلخی دیگه فکر کن چه شود
امان از دست این خانواده
وقتی صبح سویچ پاچه گیری آدم را روشن میکنن بعد عصری یکهو محبت گندله میشه قربون صدقه میرن ولی با پاچه گیری مواجه میشن
نتیجه چی میشه متهم میشه به دیوانگی
انگار نه انگار که صبح چه به روزت آوردن
خیلی فکرم شلوغه
خوابم بهم ریخته
فکر کارهای جاری و آینده
فکر زندگی
فکر عمری که میگذره
خیلی وقتها سرت را به یک کار بیخود گرم میکنی که این وقت با ارزش بگذره چون حوصله جریان زندگی را نداری
فکر زندگی بقولی مشترک که باید تشکیل داد و یا نداد
فکر ماجراهای بعد از تشکیل زندگی مشترک
اساساً وقتی به این موضوع فکر میکنم خنده ام میگیره
من
آدمی که همیشه با تمام قدرت برای آزادیم جنگیدم حالا خودم بیام دودستی چیزی که براش کلی جنگیدم و بدست آوردم را تقدیم کنم
نمیگم چیزه بدیه ها
ولی خوب این جوری هم جور بدی نیست اونجوری هم یک جور دیگست
حالا همین فکر را جمع کنید با فکر کارهای موجود + کارهای در دست اقدام
فکر کنید که یک پروژه در دست اجرا داشته باشی که برای ده هزار نفر بطور مستقیم و غیر مستقیم فرصت شغلی ایجاد کنه
به علاوه 36 عنوان جدید شغلی که تا حالا نبوده
یک مجموعه که هر چیزی و هر کاری که فکر کنید به اون مربوط بشه
کاری که در اجرا و اداره آن عدد زیر نه رقم نداره
ترس
دلهره
بی خوابی

خلاصه حسابی قاطی کردم
تمام مدت دلم شور میزنه
نگران کار
نگران آینده

توی این گیرو دار دوستت هم بهت زنگ بزنه بگه یک سگ ماله دوست دوست دوستم هست نمیتونه نگهداره به کلینیکت بگو یک کاری بکنه برای این
فکر دوست و سگه هم به ماجرا اضافه بشه
بعد کلینیک واکسن میخواد بهن بگه که واکسن تو گمرک گیره بیا درش بیار
بعد ساعت یک بعد از نصفه شب مادرت بخواد باهات دردودل کنه

پریروز آنقدر خسته بودم که تقریباً تمام روز را خوابیدم البته دور از همه

خنده دار اینکه بهت گیر میدن چرا موهای سرت سفید شده
اگه میتونستم حالی را که دارم توی این بلاگ به اشتراک بگذارم میفهمیدید چی میگم
چه کنم نمیشه
کاری از دستم بر نمیاد جز نق نق کردن توی اینجا

۲ نظر:

ناشناس گفت...

آرتین جان سلام.
می بینم خوب حالت گرفته شده. بنازم به قدرت مامان ها که اینقدر خوب حال ما بچه ها را می گیرند. عینا همین موضوع را من امروز صبح تجربه کردم. مثلا امروز را مرخصی گرفته بودم که راحت باشم. اونقدر مستقیم روی مخم رژه رفتند که ماشین را برداشتم رفتم کاخ سبز.
بعد هم اینطور که بویش می آد ما باید آماده بشیم برای یک عروسی . آنهم از نوع دیجیتالش.
تصور کن دوستان داماد چه پوشش خبری می تونن بدن جشن عروسی را.

ناشناس گفت...

سلام. من همیشه وبلاگ شما رو میخونم. اما کامنت نداده بودم تا حالا. خوشم میاد از این تیپ وبلاگها که نویسنده راحت و خودمونی مینویسه. از خودش و زندگیش. دونستن اینکه آدمهای دیگه زندگی عادی و روزانه شون چطور میگذره جالبه برام. این عکس هم باعث شد اینبار کامنت بدم. خیلی خیلی زیباست